یه مدته که نمیتونم کار هنری کنم. یعنی خیلی وقته. فکر کنم سه چهار ماه. خیلی اذیت کننده س چون تنها سرگرمی ای بود که ازش خسته نمیشدم. الان هرچی فیلم میبینم و کتاب میخونم و تو نت میچرخم آخرش خسته میشم!
خیلی فکر کردم که علتش چی میتونه باشه. و فکر میکنم اینه که، خیلی اعتماد بنفسمو توی هنر از دست داده م. فکر میکنم هیچی بلد نیستم و در برابر کارای بقیه اینقدرم کارام خفن نیستن. دلم میخواد استوری بذارمو فعالیتمو توی پیج بالا ببرم اما هی حس میکنم آخه این چیزا استوری گذاشتن داره؟! اینا رو که همه بلدن درست کنن!
دقیقن نمیدونم باید چیکار کنم. یعنی از یه طرف حقو کاملن به خودم میدم و دلم نمیخواد الان که تا اینجا اومدم، کوتاه بیام و خرابش کنم (چون بالاخره باید این اتفاق میفتاد دیگه) و از یه طرف دیگه هم میترسم. نمیدونم قراره به کجا بکشه و چی بشه.
انی ویز
کتابای جدیدی از کتابخونه گرفتم که هیجان زده م میکنن. یه سری کتابِ جدی مث تصرف عدوانی و کافکا در کرانه توی لیستم بود، اما ترجیح دادم برای این روزای شلوغ و پراسترس، کتابای سبک تر بگیرم. و نتیجه ش شد سه تا کتاب نوجوان-فانتزی.
کتابخونه، از قسمتای خوبِ این تابستون بود. فکر میکنم بیشتر از کلِ یه سال ِگذشته کتاب خوندم. و کتابای خوب.
به طرز عجیبی حس میکنم دلم میخواد کیک و شیرینی بپزم.
به بابا گفتم دلم میخواد پولامو پس انداز کنم و برام یه سهام توی بورس خرید. الان یه هفتس که سهامه داره هی بالا میره و بابا هی بم میگه خرشانس :)) اینم از اتفاقای خوب این مدته.
ببین به نظرم خیلی هیجان انگیزه اینکه با هم رشته ایِ خودت ازدواج کنی. اینکه حرف همو میفهمید و اصطلاحات مشترک دارید چیز خفنیه. اما از اون طرف، رشته ی ما انقد از لحاظ درآمد داغون شده که واقعن نمیشه با حقوقش یه زندگیو چرخوند! :دی
درباره این سایت